ترنم اطهری ترنم اطهری ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دختر گلم ترنم

آتلیه

دختر خوشگلم امروز واست نوبت آتلیه گرفته بودیم، من ساعت 12 مرخصی گرفتم اومدم خونه مامانی دنبالت و بردمت خونه خودمون ناهارتم مامانی آماده کرده بود آوردم خونه بهت دادم خوردی بعد هم بردمت حموم و بعدش هم خوابوندمت که عصر که می ریم آتلیه سرحال باشی . خداروشکر خوابتو کامل کردی و وقتی بیدار شدی بهت عصرونه دادم و سیرت کردم که دیگه بهونه ای نداشته باشی بابا که اومد سه تایی باهم رفتیم آتلیه یک مقدار منتظر موندیم تا آقای عباسی تشریف بیارن نوبتت ساعت 7 بود. بابا واست موز خرید تا گرسنه نشی خلاصه ساعت 7 و نیم گرفتن عکسها شروع شد. دوست داشتم از حالتها و ژست هات عکس بگیرم از نشستنت، چهار دست و پا رفتنت ، راه رفتنت خلاصه از هر کاری که تا الان توانایی دار...
21 آبان 1392

مهمونی خونه خاله زهره

٥ شنبه و جمعه تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله جون . ما از 5 شنبه ناهار رفتیم و مامانی اینا و دایی هادی اینا هم واسه شب اومدن. به محض اینکه رسیدیم با عسل رفتید توی اتاق عسل ، کلی ذوق زده بودی و دوست داشتی با همه چیز بازی کنی عسل کشو پایین کمدشو پر از اسباب بازی کرده بود واست تا کشوهای دیگه رو دست نزنی ظرف ها و قابلمه های اسباب بازی عسل رو خیلی دوست داشتی الهی فدات شم ناهارتم توی اتاق عسل خوردی بعد از ظهر خوابیدی  اما زود بیدار شدی واسه اینکه خوابت تکمیل نشده بود یه خورده بد اخلاق شدی. شب خونه عمو حسن مهمون بودیم واسه اینکه بداخلاقی نکنی بابا بردت توی ماشین خوابوندت واسه همینم یه کوچولو دیرتر از بقیه رفتیم مهمونی خاله زهره اینا هم موندند باما...
18 آبان 1392

مهمونی خونه دختر عمو

دیروز جمعه بود و من و بابا و دختر خوشگلم یه روز تعطیل کنار هم بودیم . صبح دیرتر بیدار شدیم آخه دیشب دیر خوابیده بودیم دخمل قشنگم ساعت 11 بیدار شد. مامان فدات شه عزیزم شب هم مهمون بودیم خونه دختر عمو مریم . همه بودند و خیلی شلوغ بود هوا هم بارونی بود. از خونه شامت رو آماده کردم بردم و قبل از اینکه شام بخوریم بردمت توی اتاق تا بهت شام بدم. ماشاالله به جونت مامان اینقدر که موقع شام خوردن راه می ری و منم مجبورم دنبالت بیام و یه قاشق بذارم دهنت تازه بعضی وقتا اونم قورت نمی دی اینقدر نگه می داری توی دهنت تا خسته شی و قورتش بدی . توی اتاق یدونه همستر داشتند که توی یه آکواریوم شیشه ای بود . به هوای آقا موشه (همستر) توی اتاق نگهت داشتم و شامتو دادم ی...
11 آبان 1392

یه پنجشنبه آبانی

امروز صبح با اینکه 5 شنبه بود اما بابا گفت باید یکی دو ساعتی بره سرکار . بابا ساعت هفت و نیم رفت و همون موقع تو هم بیدار شدی و نشستی ، هر کاری کردم دیگه نخوابیدی و اینجوری شد که یه روز تعطیل را هم مامان مجبور شد صبح زود بیدار شه که کلا امروز به من خیلی خوش گذشت از وقتی چشامو باز کردم تا آخر شب دختر خوشگلم کنارم بود خلاصه صبح کلی باهات بازی کردم و شعر خوندیم و تو هم خیلی خوشحال بودی هوا هم آفتابی و قشنگ بود و کلا همه چیز عالی بود تا اینکه بابا از سرکار اومد و ما تصمیم گرفتیم حالا که همگی بیداریم و وقت هم داریم و هوا خوبه بریم بیرون خرید کنیم . آخه امشب خونه دایی هادی دعوت داشتیم زندایی واسه باربد آش دندونی پخته بود و ما صبح علاوه بر خرید های ...
9 آبان 1392

خوابیدن ترنم

ترنم خوشگل من از اول تولدش، فقط و فقط توی جای آروم و خلوت و بی سروصدا خوابش می برد و متاسفانه مسأله خوابوندن دختر گلم توی این یک سال یکی از معضلات مامان زیبا و بابا ایمان بوده. توی شش ماه اول زندگیت شبها تا ساعت چهار یا پنج صبح نمی خوابیدی و منم پا به پای تو بیدار بودم یا شیر می خوردی یا باید باهات بازی می کردم که حوصلت سر نره و غر نزنی و گریه نکنی. شش ماه اول من که تعطیل بودم و سرکار نمی رفتم اما بابای بیچاره تا ساعت یک و دو پا به پای ما بیدار می موند و بعدش دیگه ناچار بود بره بخوابه آخه صبح می خواست بره سرکار . بعضی روزها هم تا صبح ساعت هفت که بابا می خواست بره من و تو هنوز بیدار بودیم و بعد تا ساعت سه و چهار بعد از ظهر می خوابیدیم . روزای...
6 آبان 1392

حموم رفتن ترنم

الهی فدای دختر خوشگلم بشم که توی حموم عین ماهی می مونه. خوشمزه مامان، اینجا یک سری عکس از اولین حمومی که رفتی تا الان که یک سالت شده گذاشتم . اولین حمومت در هفت روزگیت بود که نافت افتاد و مامانی بردت حموم. با اینکه هوا هنوز سرد نشده بود ما واسه خانم گلم بخاری روشن کرده بودیم تا سرما نخوره . اصلا توی حموم گریه نکردی اونقدر خوشت اومده بود که زیر دوش خوابت برده بود قربون قد و بالات بشم مامان جونم، تا دو ماهگی مامانی هر هفته چهارشنبه ها میومد و می بردت حموم . عاشق این بودم که خودم ببرمت حموم . وقتی دو ماهه شدی به بابا گفتم مامانی گناه داره هر هفته مزاحمش بشیم هر چند خودش خیلی دوست داشت بیاد و تورو ببره حموم ، اما خوب منم...
4 آبان 1392

راه افتادن ترنم

امروز که از سرکار اومدم خونه مامانی که تو رو بردارم بیایم خونه در کمال ناباوری دیدم که داری راه می ری اونم نه ده قدم و دوازده قدم مثل یه آدم بزرگ. چقدر هم خوشگل و سنگین و باوقار راه می رفتی مامان جونم . الهی دورت بگردم عزیز دلم اونقدر به وجد اومده بودم که باورم نمی شد، اونقدر ذوق زده شده بودم که زدم زیر گریه بابایی می گفت گریه نکن چرا گریه می کنی بچه ناراحت می شه اما گریه من گریه خوشحالی بود خداروشکر که دخترم پاهای سالمی داره و می تونه راه بره . مامان جونم امیدوارم قدمهات همیشه استوار باشند و در راه خوب قدم برداری . عزیز دلم بهت تبریک می گم مامانی . تو فرشته زیبای من با سعی و تلاشت بالاخره موفق شدی راه بری الهی قربونت برم مامانم ایشالا همیشه...
1 آبان 1392

راه رفتن عزیز دلم

دختر قشنگم، فرشته کوچولوی ناز مامان، الهی فدات شم الان سرکارم و دلم برات خیلی تنگ شده . زنگ زدم مامانی گفت طبقه بالا، پیش بابایی و دایی حسامی. دیشب بابا دیر اومد خونه ، تو هم از عصرش اونقدر منو راه بردی که هر دومون کلی خسته شده بودیم بابا که اومد بردمت حموم ، وقتی از حموم درومدی توی بغل بابا خوابت برد. شیرین عسل مامان این روزا داری تمرین راه رفتن می کنی انگشت منو می گیری و می کشی که یعنی بلند شو با هم قدم بزنیم ، بعد می گی بئیم بئیم یعنی بریم بریم تا میاد من بلند شم منو بردی با خودت یا میگی بدو بدو، طاقتم نداری که منتظر بمونی باید همون لحظه من پاشم و باهات بیام، بعد جلو جلو تند تند میری و منو دنبال خودت می کشونی الهی قربونت برم اونقدر شیرینی...
30 مهر 1392

سرما خوردن مامانی

دیروز یکشنبه صبح وقتی از خواب بیدار شدیم که آماده شیم بریم سرکار مامانی به بابا زنگ زد و گفت که امروز اگه می شه ترنم را نیارید به زیبا بگو اگه می تونه مرخصی بگیره بمونه پیش ترنم آخه من حالم خوب نیست سرما خوردم هم اینکه نمی تونم از ترنم مراقبت کنم هم اینکه ترنم سرما میخوره. خلاصه من خیلی ناراحت شدم آخه سرکار خیلی کار داشتم و مرخصی هامم زیاد بود واسم سخت بود مرخصی گرفتن اما باز گفتم ایرادی نداره یه اس ام اس به رئیسمون دادم و گفتم مرخصی واسم رد کنه.  خلاصه دیروزو کنار دختر گلم موندم و تو هم دست از سر من برنمی داشتی یه لحظه منو تنها نمی گذاشتی تا جایی که نه صبحانه تونستم بخورم و نه ناهار و وقتی ساعت 3و نیم خوابوندمت خودم تونستم ناهار بخورم....
29 مهر 1392

شب نشینی

دیشب بابای گلناز و ابوالفضل، همسایه بالایی مون، از سفر برگشته و من و بابا تصمیم گرفتیم امشب بریم دیدنشون . وقتی رفتیم همکار من آقای عرشیا که می شه همسایه بغلی گلناز اینها هم با خانمش اونجا بودند . یه شب نشینی ساده و صمیمی با همسایه ها خیلی خوش گذشت. مامان ابوالفضل واسه تولدش یه کامیون بزرگ خریده بود که ابوالفضل تورو سوار کامیونش کرده بود و می چرخوند تو هم کلی ذوق می کردی و با لبخند رضایت ابراز خوشحالی می کردی. دختر گلم کلی با ابوالفضل و گلناز بازی کردی . یه کوچولو هم شیطونی کردی و به مجسمه ها و گلهاشون دست می زدی و بابای گلناز بغلت می کرد که خرابکاری نکنی وقتی هم که وسایل پذیرایی اومد وسط رفتی سراغ میوه و شکلات و چایی که یکی یکی از...
28 مهر 1392